-ناراحتي، عيسي؟
چشمانش را بست. قطرهاي اشكي ريخت. پيشواي شيعيان بود. جلو رفت، به مزرعهاش اشاره كرد. بغض گلويش را گرفته بود. سري تكان داد. نتوانست حرفي بزند. امام پياده شد. لباس مرتبي پوشيده بود. گويا به سفر ميرفت. داخل جاليز شد. مزرعه آسيب زيادي ديده بود. گفت: «ناراحت نباش!»
عيساي پير نشست. ناليد: «بيچاره شدم اي پسر پيامبر! خانه خراب شدم. بعد از عمري زندگي شراقت مندانه، بايد دست گدايي دراز كنم.»
امام كنارش نشست. بازوي او را گرفت. شانههاي پيرمرد ميلرزيد. خيلي نااميد بود. دلدارياش داد و گفت كه به خدا توكل كند؛ ولي پيرمرد آرام نميشد. امام گفت: «چقدر خسارت ديده اي؟»
پيرمرد سر بلند كرد. با تأسف گفت: «اميد داشتم امسال 120 دينار محصول برداشت كنم».
مشتي خاك برداشت و ادامه داد: «حالا مشتي خاك دارم . جواب ليلا را چه بدهم. علاوه بر قرض، خرج زمستانمان چه ميشود.»
امام برخاست. به چهار طرف نگاه كرد. الاغ پير مرد در جاليز راه ميرفت و همان چند بوته باقيمانده را لگد ميكرد. به راه افتاد. اسبش شيههاي كشيد. رفت از خورجين همياني در آورد. برگشت. آن را به پيرمرد داد و گفت كه 150 دينار است. از او خواست نا اميد نباشد.
دهان عيسي باز ماند. يعني امام همه آن سكهها را به او بخشيده بود. نميخواست قبول كند. امام اصرار كرد. عيسي هميان را گرفت. دست امام را بوسيد و گفت: «به من لطف كرديد؛ امّا خواهشي دارم.
امام از اينكه ميديد، پيرمرد كمتر ناراحت است، خوشحال شد. تبسمي كرد. عيساي پير گفت: «خواهش ميكنم دعا كنيد مزرعه ام پر بركت شود.»
امام به طرف اسبش رفت. پا در ركاب گذاشت، وقتي ميخواست راه بيفتد، گفت: «پيامبر خدا فرموده كه به مانده زمين كه خسارت ديده بچسبيد و آبادش كنيد.»
امام كه رفت، عيسي كمي فكر كرد. بوتههايي بود كه كمتر آسيب ديده بودند. بايد به نصيحت امام گوش ميكرد. روزي دست خدا بود؛ امّا او هم بايد تلاش ميكرد. به سوي الاغش رفت كه وسط جاليز ميگشت و بوتهها را له ميكرد. مهارش را گرفت و بيرون آورد.
منابع:
كشف الغمه، ج 2، ص 217
بحار الانوار، ج 48، ص 29
نظرات شما عزیزان:
:: برچسبها:
امروز یکشنبه 6 بهمن 1392,